تولد بابایی 20 تیر مصادف با 24 رمضان
سلام مامانی امسال اولین سالی بود که نو هم تو جشت تولد بابایی بودی یه تولد هیجان انگیز........... از یه هفته قبل من برای تدارک این جشن برنامه ریزی کردم .....اول با خاله فریده جون که خیلی بهش زحمت دادیم رفتیم شیرینی فروشی ودوتا کیک سفارش دادیم ....تولد بابایی ما خونه دایی حمید دعوت بودیم ....خلاصه کلی هماهنگی لازم بود ....روز تولد هم باز به خاله جون زحمت دادیم یکی کیک رو بریدم خونه دایی اون یکی هم خونه مادر (مامان بابایی)بابایی کلی سوپرایز شدن فقط شما خیلی گریه کردی .......بعد ازخونه دایی رفتیم خونه مادرجون اونجا هم کلی بابایی سوپرایز شد خدا رو شکر اونجا کمتر گریه کردی اینم چند تا عکس از تولد ...
نویسنده :
مامان جون
15:11
اولین دندون دخمل مامانی
سلام عزیزززززززززم اولین مروارید در اومد اونم به چه سختی......... اولش یه کم سرما خورده بودی وسرفه میکردی من وبابایی تو رو بردیم پیش دکترت(چقدر من ازش میترسم آخه خیلی بد اخلاقه) .....بعد تب کردی ....سه روز همش رو کول من بودی ....یعنی دستام دیگه مال خودم نبود.... واقعت تا امروز نمیفهمیدم که چقدر مامانم برام زحمت کشیدن .....خلاصه بعد سه شبانه روز سخت وطاقت فرسا اولین دندون دخملی در اومد تا یه کم آروم بگیری
نویسنده :
مامان جون
0:15
پارک لی لی پود ....زیر گل کردن گل مامان
سلام گلم برحسب سنت زیبای زیر گل کردن نوزادان دایی علی ودایی حسین زحمت کشیدن یه عالمه گل محمدی از طزرجان آوردن ما هم تو رو زیر گل کردیم انشالله زیر سایه حق در پناه امام زمان بزرگ بشی عزیزم راستی چند روز قبل هم بابا خاله فریده و ابوافضل وعلی رفتیم پارک اولین دفعه ای که تو پارک میرفتی همه چی برات تازگی داشت اون قدر آروم بودی که من تعجب کرده بودم ...
نویسنده :
مامان جون
0:14
روز پدر ورفتن به طزرجان
پابوس امام رضا وروز مادر
سلام گل مامان این روزا نمیدونم چرا اینقدر مشغله دارم که مطلبام به روز نیست ......................... مسافرت به مشهد یکی از به یاد موندنی ترین سفرای زندگی من بود اولین سفری که سه تایی با هم بودیم از همه مهمتر که مامان جونات هم قدم بر دیده منت نهادن و ما رو تو این سفر همراهی کردن دستشون درد نکنه ....خلاصه قبل سفر همه به ما میگفتن که وقتی مریم حرم تو قراره شروع به گریه کنی و از این حرفا البته این بخاطر سابقه بد تو محیط های شلوغ بود که مجبور میشدم برای آروم کردنت سریع اون مکان رو ترک کنیم ولی جالب اینجا که ما تو این سه روز اصلا گریه تو را ندیدیم تو حرم هم مثل مسخ شده ها اطرافو نیگا میکردی این هم چند تا عکس از...
نویسنده :
مامان جون
0:12
ازمسافرت شمال تا عروسی تهران
اندر حکایت سفره هفت سین
گل مامان سلام لحظه تحویل سال ساعت دو ربع نیمه شب بود من وتو بابایی هم شبش برای خرید بیرون رفته بودیم وای نمیدونی چقدر ذوق کرده بودی همش کول بابایی بودی وجیغ میزدی(البته از شادی)این قدربرای من جالب بود که یادم رفت سبزه وماهی بگیرم بعد هم که بابایی رفتن مغازه شما هم که خسته شده بودی خوابیدی من هم از فرصت استفاده کردم گرد گیری میکردم همش تو این فکر بودم که چقدر حیف که نمیتونم اولین سال برات سفره بندازم هیچ که هم قرار نبود بیاد خونه مادر جون دایی علی سرما خورده بودن دایی حسین هم چون امیر جون سرما خورده بود بیرون نمیومدن بقیه هم هیچی نگفته بودن خلاصه نزدبکای ساعت یک خانواده دایی حمید با خاله منیر بایه عالمه ...
نویسنده :
مامان جون
1:28
نوروز یک هزارو سیصد ونود وچهار مبارک
سلام عزززززززیزم نوروز مبارک چه سال قشنگیست امسال ... من وبابایی امسال بهترین عیدیمون رو از خدا جلو جلو گرفته بودیم..... چه سال زیبایی ....یک خانواده سه نفره...... گل مامانی امیدوارم امسال سال خوبی رو پیش رو داشته باشیم سالی سرشار از شادی سلامتی ...
نویسنده :
مامان جون
0:14