واگویه های مامانی

اولین برف زمستانی

سلام عزیزم امشب داره برف قشنگی از آسمون میباره خدا کنه همین طور بباره تا فردا چشمای قشنگ تو هم این همه خوشکلی رو ببینه امسال اصلا بارون و برف نداشتیم  واقعا  این زمستونو با تابستون اشتباهی گرفته بودیم خدایا  تو راشکر بخاطر مهربانی لایتناهیت
3 اسفند 1393

اولین واکسن

سلام مامانی الهی قربونت برم مامان امروز من وتو بابایی رفتیم درمانگاه  من که جرات نکردم برم تو آخه میدونی مامانی من از بچگی از واکسن وآمپول میترسیدم حتی اگه یکی دیگه میزد...خلاصه وقتی واکسنو زدن تو گریه کردی وبعد وقتی من بغلت کردم خیلی نامفهوم گفتی مامانی اونجا نمیدونستم باید چی کار کنم  بخندم یا گریه کنم.... اولش آروم بودی ولی نزدیکای ساعت سه خیلی بد جور گریه میکردی تا اینکه سعید جون  رفت تو کارگاهشو یه نعنی برات ساخت الان خیلی بهتری هرچند هنوز گریه هات با اشک فراوانه ................ این هم چند تا عکس از امروز ...
20 بهمن 1393

برگشت به عقب

سلام عزیزم چند تا موضوع بود که من راجع به اون ها چیزی ننوشته بودم اولی تولد امیر محمد گلم پسر دایی حسین بود که چهارم آبان {درست دو هفته بعد از تولد تو} بدنیا اومد من وبابایی بازم بهشون تبریک میگیم امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشید این هم عسک گل پسملون دومی یک سپاس بی پایان برای مادرم که در این چند ماهه بی نهایت زحمت کشیدن ....من واقعا نمیدونستم مادر شدن این قدر سخته..چقدر قدر ناشناس بودم....مامان منو حلال کن ....منو ببخش....دوست دارم... پروردگارا به مادرم طول عمر بابرکت عنایت کن ...   ...
4 دی 1393

مسافرت بابایی

 قند عسملم سلاااااااااااااااااااام امروز چهارم دیماه بابایی رفتن مشهد قرار بود ما هم همراشون بریم ولی چون هوا سرد بود و تو هم تازه خوب شده بودی ترسیدیم دوباره مریض بشی بابایی قول دادن تو اردیبهشت ما رو ببرن مشهد پا بوس امام رضا ............ من که خیلی هوایی شده بودم الان که دارم برات مینویسم تو خوابیدی بابایی هم زنگ زدن مشهد بودن کلی از من خواستن ببوسمت  من که خیلی دلم برا ی بابایی تنگ شده فکر کنم تو هم همین جور باشی آخه ظهری که خاله فریده حرف بابایی رو میزد تو جیغ میکشیدی{ما هر پنج شنبه خونه مامانی جمع میشیم }...بچه ها خیلی دوست دارن بخصوص گلی جون فقط نمیدونم تو چرا هر وقت بغل گلی میشی  تو  طفلی گلی با ...
4 دی 1393

مراسم روضه خوانی

گل مامانی سلام تو این هفته ها همون جور که گفتم خیلی در گیر مریضیت بودم اصلا نشد برات بنویسم مامان عزیزم من وقتی 19 ساله بودم بابا مو تو یه حادثه خیلی خیلی تلخ از دست دادم ما هر سال سه روز آخر ماه صفر به یاد پدر مراسم داریم امسال اولین سالی بود که تو هم عضوی از این مراسم بودی ....در ضمن خونه مادر جون {مامان بابایی}هم شب ها  روضه بود خلاصه بابایی هم که قرار بود امسال برا ی خودشون عقیقه کنن وقتی دیدن این قدر مریض شدی عقیقه رو برای تو کردن یه آش خوشمزه درست کردن وبعنوان صبحونه تو مراسم بابام دادن خدا بابایت را برات حفظ کنه  خیلی دلم میخواد قدر شناس زحمتای بابایی باشی ...راستی تو وامیر محمد {پسر دایی حسین که دو ...
4 دی 1393

مریضی عجیب وغریب گلم

سلام عزززززززیزم عسمل مامان نمیدونی تو سه هفته اخیر به من وبابایی چی گذشت...اولش از یه دونه کوچیکرو دست راستت شروع شد .وقتی بردیمت دکتر گفت که یه حساسیت ساده است ویه پماد داد که روش بمالم روز جمعه من سرمای شدیدی خوردم ولی تو هیچ علامتی از سرما خوردگی نداشتی ....دوشنبه من ومامانی تو رو بردیم حموم وقتی داشتم تو رامی شستم یه دفعه تمام تنت پر از دونه شد نمیدونی چه طوری تو رابیرون اوردم بعد هم دونه هات شروع به چرک کردن کرد ......وای مامانی نمیدونی من چقدر گریه کردم طفلی بابایی نمی دونست منو آروم کنه یا تورا ...طفلی مامانی جون چقدر برات ختم گذاشتن....فقط تو  این دوهفته چهار تا دکتر رفتیم..... من که فقط کارم گریه شده بود ....
4 دی 1393

گریه های روزانه و شبانه

  سلام عزیز مامان الهی قربون اون گریه هات برم که دل مامان وبابا رو ریش کرده اصلا که تو این جوری نبودی هر وقت کسی می اومد خونه مامان جون تو خواب بودی حتی بابایی هم خیلی کم تو رو تو بیداری میددن اما از اول هفته تا حالا این جوری شدی وای وقتی هم شروع به گریه هیچ کی حریفت نیست الهی بمیرم مخصوصا دیشب تا حالا خیلی اذیت شدی دکترت هم بردیم ان شالله زودی خوب شی چون من وبابایی اصلا طاقت نداریم ببینیم اینجوری گریه میکنی الان هم چند دقیقه پیش رو دوش من خوابت برد نمیدونم  بذارم تو جات یا نه چون خوابت خیلی سبک شده فعلا تا بعد....... ...
6 آذر 1393