واگویه های مامانی

اولین واکسن

سلام مامانی الهی قربونت برم مامان امروز من وتو بابایی رفتیم درمانگاه  من که جرات نکردم برم تو آخه میدونی مامانی من از بچگی از واکسن وآمپول میترسیدم حتی اگه یکی دیگه میزد...خلاصه وقتی واکسنو زدن تو گریه کردی وبعد وقتی من بغلت کردم خیلی نامفهوم گفتی مامانی اونجا نمیدونستم باید چی کار کنم  بخندم یا گریه کنم.... اولش آروم بودی ولی نزدیکای ساعت سه خیلی بد جور گریه میکردی تا اینکه سعید جون  رفت تو کارگاهشو یه نعنی برات ساخت الان خیلی بهتری هرچند هنوز گریه هات با اشک فراوانه ................ این هم چند تا عکس از امروز ...
20 بهمن 1393

برگشت به عقب

سلام عزیزم چند تا موضوع بود که من راجع به اون ها چیزی ننوشته بودم اولی تولد امیر محمد گلم پسر دایی حسین بود که چهارم آبان {درست دو هفته بعد از تولد تو} بدنیا اومد من وبابایی بازم بهشون تبریک میگیم امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشید این هم عسک گل پسملون دومی یک سپاس بی پایان برای مادرم که در این چند ماهه بی نهایت زحمت کشیدن ....من واقعا نمیدونستم مادر شدن این قدر سخته..چقدر قدر ناشناس بودم....مامان منو حلال کن ....منو ببخش....دوست دارم... پروردگارا به مادرم طول عمر بابرکت عنایت کن ...   ...
4 دی 1393

مسافرت بابایی

 قند عسملم سلاااااااااااااااااااام امروز چهارم دیماه بابایی رفتن مشهد قرار بود ما هم همراشون بریم ولی چون هوا سرد بود و تو هم تازه خوب شده بودی ترسیدیم دوباره مریض بشی بابایی قول دادن تو اردیبهشت ما رو ببرن مشهد پا بوس امام رضا ............ من که خیلی هوایی شده بودم الان که دارم برات مینویسم تو خوابیدی بابایی هم زنگ زدن مشهد بودن کلی از من خواستن ببوسمت  من که خیلی دلم برا ی بابایی تنگ شده فکر کنم تو هم همین جور باشی آخه ظهری که خاله فریده حرف بابایی رو میزد تو جیغ میکشیدی{ما هر پنج شنبه خونه مامانی جمع میشیم }...بچه ها خیلی دوست دارن بخصوص گلی جون فقط نمیدونم تو چرا هر وقت بغل گلی میشی  تو  طفلی گلی با ...
4 دی 1393

مراسم روضه خوانی

گل مامانی سلام تو این هفته ها همون جور که گفتم خیلی در گیر مریضیت بودم اصلا نشد برات بنویسم مامان عزیزم من وقتی 19 ساله بودم بابا مو تو یه حادثه خیلی خیلی تلخ از دست دادم ما هر سال سه روز آخر ماه صفر به یاد پدر مراسم داریم امسال اولین سالی بود که تو هم عضوی از این مراسم بودی ....در ضمن خونه مادر جون {مامان بابایی}هم شب ها  روضه بود خلاصه بابایی هم که قرار بود امسال برا ی خودشون عقیقه کنن وقتی دیدن این قدر مریض شدی عقیقه رو برای تو کردن یه آش خوشمزه درست کردن وبعنوان صبحونه تو مراسم بابام دادن خدا بابایت را برات حفظ کنه  خیلی دلم میخواد قدر شناس زحمتای بابایی باشی ...راستی تو وامیر محمد {پسر دایی حسین که دو ...
4 دی 1393

مریضی عجیب وغریب گلم

سلام عزززززززیزم عسمل مامان نمیدونی تو سه هفته اخیر به من وبابایی چی گذشت...اولش از یه دونه کوچیکرو دست راستت شروع شد .وقتی بردیمت دکتر گفت که یه حساسیت ساده است ویه پماد داد که روش بمالم روز جمعه من سرمای شدیدی خوردم ولی تو هیچ علامتی از سرما خوردگی نداشتی ....دوشنبه من ومامانی تو رو بردیم حموم وقتی داشتم تو رامی شستم یه دفعه تمام تنت پر از دونه شد نمیدونی چه طوری تو رابیرون اوردم بعد هم دونه هات شروع به چرک کردن کرد ......وای مامانی نمیدونی من چقدر گریه کردم طفلی بابایی نمی دونست منو آروم کنه یا تورا ...طفلی مامانی جون چقدر برات ختم گذاشتن....فقط تو  این دوهفته چهار تا دکتر رفتیم..... من که فقط کارم گریه شده بود ....
4 دی 1393

گریه های روزانه و شبانه

  سلام عزیز مامان الهی قربون اون گریه هات برم که دل مامان وبابا رو ریش کرده اصلا که تو این جوری نبودی هر وقت کسی می اومد خونه مامان جون تو خواب بودی حتی بابایی هم خیلی کم تو رو تو بیداری میددن اما از اول هفته تا حالا این جوری شدی وای وقتی هم شروع به گریه هیچ کی حریفت نیست الهی بمیرم مخصوصا دیشب تا حالا خیلی اذیت شدی دکترت هم بردیم ان شالله زودی خوب شی چون من وبابایی اصلا طاقت نداریم ببینیم اینجوری گریه میکنی الان هم چند دقیقه پیش رو دوش من خوابت برد نمیدونم  بذارم تو جات یا نه چون خوابت خیلی سبک شده فعلا تا بعد....... ...
6 آذر 1393

لحظه دیدار

سلام عزیزم یه سلام متفاوت  .....بلاخره من روح ماهتو دیدم  عزیزم ......چقدر دوست داشتنی هستی فرشته کوچک من ..... مامانی من وتو یه راه یه کم طولانی را به سلامتی با هم سپری کردیم وشما درست تو روزی که اولین دفعه دکتر بهم گفته بود(20مهر)بدنیا اومدی اولش  البته با یه سری ماجرا که خدا را شکر همش بخیر گذشت.....چقدر من و بابایی از دیدنت خوشحال شدیم  میدونی ما تو رو همزمان با هم دیدیم خیلی جالب بود چون من مجبور به سزارین شدم  (ساعت12:30ظهر) بابایی  هم اولین کسی بود به عیادت من اومده بودن بعد هم پرستار تو را آورد ....... ولی اولین شبی که تو بیمارستان بودیم نذاشتی من وخاله فریده حتی یه دقیقه هم بخوابی...
24 آبان 1393

عکس بارداری

سلام عزیزم دیشب من وزندایی مریم با دایی حسین رفتیم چند تا عکس گرفتیم خیلی قشنگ  شد البته من فکر کنم انتخاب عکس شما هم منو همراهی کنی آخه دکتر بهم گفته تا عید غدیر وقت دارم اگه شما متولد نشدید روز عید باید برم بیمارستان فکر کنم تو هم دوست داری روز عید دنیا بیایی. راستش یه چیزو میدونی یه کم استرس دارم خدایا..... فقط تو از نهان من خبر داری کمک کن این راه ناشناخته را طی کنم بدون توکل بتو هیچم مرا دریاب.................
16 مهر 1393